چهارشنبه 20 دی 1396-9:42 کد خبر:49727
سفیر هراز گزارش می دهد:
آوارگی «عقیل»/ یک روز دیگر این سرما را تاب نمیآورم و میمیرم
زندگیاش حکایت آوارگی است، حکایت سالهای پردردی که به عادت و گذر زمان از سوز افتاده، کز کرده کنار آدمهای بیتفاوتی که انگار خودشان را به خواب زدهاند و او را نمیبینند.
خزرخبر: زندگیاش حکایت آوارگی است، حکایت سالهای پردردی که به عادت و گذر زمان از سوز افتاده، دردش نم نمک سبک شده و تبدیل به واقعیت تلخی شده که توان پنهان کردنش را هم ندارد و جبر زمانه ناچارش کرد تا اینچنین درهم پیچیده و غمگین، زیر دست و پای زمستان سرد و بیروح، شب را تا صبح، صبح را تا شب سپری کند و هر روز لاغرتر و بیرمقتر به انتظار مرگ گویی نشسته باشد، کز کرده کنار آدمهای بیتفاوتی که انگار خودشان را به خواب زدهاند و او را نمیبینند.
زمستان است و هوا سرد، شب که میشود باد طوری میوزد که انگار قصد جان میکند، او هم چیزی جز یک لباس مندرس و کلاه سیاه سوخته چیزی برای پناه بردن به آنها ندارد، خانه زندگیاش هم دیواری ندارد، غرق در خاطرات پاره پاره دیروز، سر در گریبان خسته خود، نشسته بر روی کارتونی، چشمها را میبندد اما سوز هوا را تاب نمیآورد و قصد قدم زدن میکند تا اینچنین خود را گرم کند، اما پاهای نحیفش نای بلند شدن را هم ندارد.
درست در میدان مرکزی شهر آمل، وقتی عقربههای ساعت اولین دقایق فردا را نشان میدهد، جایی که جز چند راننده تاکسی که سر در بخاری ماشین خم کردهاند و چند خودرو که گه گداری برای خرید سیگار میایستند، چیز دیگری به چشم نمیآید، او کنار داروخانه شبانهروزی نشسته تا شاید کسی به او کمک کند، از کلمات دست و پا شکستهاش نامش را شنیدم، "عقیل" داستان ما کارتون خواب است.
بر روی زمین سرد پاساژ با اجازه گرفتن از او نشستم و سر صحبت را باز کردم «خونه ندارم، زندگی ندارم، هیچ جایی و هیچکسی رو ندارم که کمکم کنه، چهار ساله آواره این خیابون و اون پاساژ هستم، پاییز زیر بارون خیس میشم و زمستون هم از سرما یخ میزنم».
هرچند کلمه که حرف میزد، سرفهها امانش را میبرد اما در همان حالت هم میخواست از مشکلاتش بگوید: 57 سال سن دارم و بچهای ندارم الان که نیازمند شدم کمکم کنه، چهار سال پیش هم با زنم به مشکل خوردم و خونه رو ترک کردم، نشد که بمونم، پارسال هم زنم که 35 سال باهاش زیر یه سقف زندگی کردم ازم طلاق گرفت.
ساعت از یک شب گذشته و من از سرما به خودم میپیچم اما او، چشم، گوش و دهانش انگار با سرمای محیط انس گرفتهاند، هراز گاهی هم نگاه هردومان خیره به آدمهایی میشود که با عجله از کنارش رد میشوند و او شاید در فکر خستگی سالهای عمر رفتهاش است: روزها خجالت میکشم اینجا بنشینم، قبلاً از 5 غروب میآمدم و تا صبح بودم مردم کمک میکردن حداقل غذای گرم میخوردم اما چند وقت پیش مامورهای شهرداری اومدن و گداها رو انداختن پشت وانت و بردن توی یه کمپی در محمودآباد، من باید عمل کنم و نزدیک به 870 هزار تومن پول جمع کردم توی 2 ماه تا عمل کنم و اونها این پول من رو به زور ازم گرفتن.
2 روز توی کمپ نگهم داشتند اما بعد دو روز دوباره همینجا، توی فلکه ولم کردند... خب وقتی نمیتونین از ما محافظت کنین چرا مارو میگیرین؟ پول عمل من رو ازم گرفتن و الان هر شب با درد میخوابم.
نفسش از درد گاهی بند میآید، سرفههای عمیق میکند:رگ عصب دستم پاره شد و آرتروز هم دارم اما وقتی شب میشه مجبورم از سرما، سرم را خم کنم توی کاپشن که دردش بر میگرده و تا صبح باید ناله کنم، البته آنقدر هوا سرده که بدنم بی حس و سر میشه، آنقدر هم روی زمین سرد خوابیدم و توی سرما راه رفتم که لگنم دچار مشکل شده.
زل زده است به دیوار و سکوت میکند، سکوتی که سرشار از حرفهای نگفته است، شاید در فکر نگاههای ترحم برانگیز مردم به او و روزهایی پشت سر همیبا گشنگی سر کرد افتاده، شاید هم در فکر چهار سالی که سیاهی بر زندگی او سایه انداخته« تمام گشتهای پلیس من را میشناسند، میگویند جلوی بانک نخوابم در غیر این صورت کاری به کارم ندارند،بعضی شبها که خیلی سرد میشود مجبور میشوم راه بروم اما چون توانی در بدن ندارم حین راه رفتن به زمین میخورم و گاهی زار زار به بخت سیاهم گریه میکنم».
زخمی عمیقی که زندگی بر چهره او وارد کرده من را شرمنده میکند و سرم را که پایین انداختم، دستم را گرفت: «پسرم دستات یخ زدن، خودت هم داری میلرزی، برو پیش پدر و مادرت، عالم و آدم که من رو ول کردن، ممنونم ازت که اومدی ولی برو».
میگوید یکی از فامیلهایش چهار سال پیش به کمیته امداد رفت که از آنجا هم کمکی به من نرسید: «مسئولش وقتی فهمید کسی که کمک نیاز داره مرد هست و از کارافتاده گفت کمک نمیکنیم، پس کی کمکم کنه؟ زمانی کاشی کار بودم و به مردم کمک میکردم، الان خدا ورق رو برگردوند و من شدم نیازمند مردم».
وقتی از او پرسیدم برای کار جایی نرفتی، گفت: «تا جوانها بیکار هستند چه کسی پیرها را به کار میبرد؟»
این هوا را سرد نمیدانست: «بخت با من یار بود و تا حالا برف نیامد، پارسال که برف اومد من شبها یخ میزدم و همون موقع از خدا میخواستم که صبح بیدار نشم، مرگ بدون درد ولی نشد».
سیگارش را از کاپشنش در میآورد: «نهایت خلاف من این سیگاره، اینم اگه نکشم درد امونم رو میبره، البته سرفههام هم واسه سیگاره، دکتر میگه ریه و روده ت سیاه شده، نباید بکشم ولی بهش میگم وقتی داری یخ میزنی و گشنهای چیکار میشه کرد».
دردهایش را که میگوید، انگار بین مرگ و زندگی در حال دست و پا زدن است، گاهی هم که به فکر میرود انگار غرق خوشبختیهای خیالی، غذای گرم خیالی، پتوی گرم و نرم و اتاق خیالیش میشود.
دستهایش را نشانم میدهد، کف دستهایش از صدای دلش پرشده بود: «گاهی میرم شیرنی فروشی آقای عرب، خدا پدرشو بیامرزه، یه تنور داره شیرنی میپزه، گاهی از قصد صندلی میبرم کنار تنور تا از گرماش خوابم ببره چون میدونم شب دوباره باید مثل بید بلرزم ولی همون لحظه که چشام بسته میشه یه مشتری میاد و فکر میکنه من معتادم واسه همین زود میرم از مغازهاش».
تیکه آشی که همسایه برایش آورده را نشانم میدهد و میگوید: «دیروز ناهار کمی غذا خوردم و امشب این تیکهاش و یه نون، باز هم واسه همین خدارو شاکرم، یک زمان دو هفته فقط آب میخوردم و پول خرید یک نون رو هم نداشتم، واسه همین الان کم خونی گرفتم و میگن زیاد زنده نمیمونم با این وضع».
حین صحبتهایش به گوشی اکثر مسئولان زنگ زدم، اما جوابی از هیچکس نشنیدم، مسئولانی که در زمان انتخابات یا پشت تریبون دایه مردمی بودن دارند... اما خیلی وقت است که در کشور من یک با یک برابر نیست...